نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت
6:6 عصر توسط کیمیا جون یک دختر تنها نظرات ( ) | |
کیمیا جون یک دختر تنها من و تنهایی و تاریکی و یک شمع روشن....
خدایا نکند بادی بیاید..
این روزا روزای بدی هستند همش تو فکرم چرا آخه چرا معشوقم کس دیگه ای رو دوست داره؟چه تلخ بود ثانیه ای که گفت به من فکر نمی کنه اشک
می خواست از چشمانم جاری بشه ولی نشد...
چون می خواستم بهش بفهمونم دیگه دوستش ندارم .اما هیچ کس نمیدونه تو دلم چی میگذره
اون دیگه رفت چون مطمئن شد دیگه دوستش
ندارم.دلم می خواد بهش بگم توی قلب کوچکم
نام تو را دفن کردم توی قلب کوچکم نام تو را دفن
کردم ......
حالا میخوام تو بهم بگی چیکار کنم؟
بسوزم یا بسازم؟
اشک هایم را چه کار کنم؟
نو آرامم کن و فقط بگو چه کار کنم.